گفتي كه به دل، راه تباهي نكشيدي
بر فقر دلم، قامت شاهي نكشيدي
گفتي تو كنار مني و قلب سَرايت
پس بيخودي از كوچه نگاهي نكشيدي؟
دنياي من از همهمه ي مرگ فرو ريخت
از چيست كه بر داغ من آهي نكشيدي
آنجا كه منِ تشنه لب از پاي فتادم
يك قطره ي آب، از ته چاهي نكشيدي
اميد من آن بود كه در آب بغلتم
بر روي اميدم خط واهي نكشيدي؟
... اسماعيل رضواني خو ...